خسروی عزیزم، سلاماین ممکن است آخرین چیزی باشد که به یادت مینویسم.چقدر عمر پروانه کوتاه است، چقدر مرگ پروانه نزدیک است، چقدر بد است که پروانهای در تاریکی از دستت بپرد، تو فرورفتنش را در تاریکی ببینی از میخ و گل های کاغذی...
دیشب همین موقع در ماشین خودم را به خواب زده بودم. عصبانی بودم، خسته بودم، دلزده بودم از آن همه استرسی که برای هیچ کشیده بودم و نمیخواستم دیگر همراهانم را ببینم، یا مجبور شوم در کلامشان مشارکت کنم.ظهر از میخ و گل های کاغذی...
الان نشستم روی همان صندلی نارنجیای که شبهای پیش مینشستم، پشت لپتاپ، صفحههای جالبی که یک به یک پیش چشمانم باز میردم و هیچکدامشان داخل چشمم نمیشد، همه از جلوی چشمم عبور میکردند، فقط دست تو بود که از میخ و گل های کاغذی...